پرهام پرهام ، تا این لحظه: 13 سال و 5 ماه و 11 روز سن داره

پرهام همه زندگی مامان و بابا

خاطرات سفر به شیراز 5

اینم روز برگشته آقا پرهام تو لابی هتل اینم آقا پرهام و مامان شیوا تو تخت جمشید خیلی خسته شده بودیم تو ماشین مامان و پرهام تو جائی که بابا درست کرده خیلی راحت نشسته اند   ...
18 مرداد 1391

بازگشت از سفر

اینم بعد از برگشت از مسافرت که 20 ساعت طول کشید خونه مامانی پرهام و ارمیا پرهام و ارمیا2 خوب پرهام عزیزم امیدوارم با عکسها تونسته باشم همه خاطرات رو یکجا برات بگم عزیزم اینکه همه ترس من از مسافرت با ماشین بد اخلاقی و ایراد گیری شما بود که خداروشکر خیلی خیلی خوب بود و اصلاً اصلاً اذیت نکردی شیراز هم مردمان بسیار خوب و خونگرمی داره خلاصه اینکه باید بگم خیلی خیلی بهم خوش گذشت و همچنین فکر می کنم به شما و بابا از بابا حمید هم تشکر می کنم عزیزم خیلی برامون زحمت کشید و کاری کرد واقعاً من و شما راحت باشیم و به هر سه مون خوش بگذره خیلی خیلی دوستتون دارم ...
18 مرداد 1391

درد و دل و حرفهای خودمونی

عزیزه مامان سلام روزی که بیست ماهه شدی اومدم و کلی دردو دل برات نوشتم ولی ارسال نشد و سیو کردم بعد که اومدم دیدم همش پاک شده ، بگذریم امروز اومدم یه کم باهات حرف بزنم پسرم دیگه آقا شدی واسه خودت و من به بودنت افتخار میکنم دیگه تنها دلخوشی من و بابا شما هستی و سه تایی یه زندگی خوبی رو داریم با هم می گذرونیم الان ماه رمضان و بابا یه کم حال نداره واسش دعا کن که زوده زود خوب شه مریضی خیلی داره اذیتش می کنه و خیلی ضعیف شده ، تو عزیز دل مامان هم سرما خورده بودی و خلاصه 5 شنبه و جمعه خوبی رو نگذرونیدم پرهام عزیزم خیلی تنهام و نمی دونم چرا کسی رو ندارم واسه درد و دل به مامانی چیزی نمی تونم بگم نمی خوام اونو ناراحت کنم بابا هم که حالش خوب نیست و ...
9 مرداد 1391

آب بازی

عزیزم اینقدر قشنگ کلمه ؟آب بازی رو می گی که ضعف م یکنم اینجا با بابا رفتی آب بازی و اینقدر عجله داشتی که فرصت ندادی وان رو بیارم و بابا هم گفت نم یخواد بذار حال کنه ...
24 خرداد 1391

عکسهای جدید آقا پرهام

عزیزه دل مامان الان دقیقاً یک سال و 6 ماه و 21 روزه هستی خیلی آقا شدی دیرو زبرای اولین بار با بابا مونی خونه با هم خیلی بازی کرده بودید حمام رفته بودید بیرون برده بودنت پارک و خلاصه خیلی بهتون خوش گذشته بود وقتی رسیدم خونه دیدم کنار هم دست همدیگرو گرفتید و خوابیدید نمی دونی چه حس قشنگی بود مامان جان با همه وجود دوستتون دارم این چند تا عکس حخوشمل از یه آقای پسر خوشملتر در حین بازی و شیطنت   ...
24 خرداد 1391

زدن واکسن و پایان یه مرحله

سلام پرهام عزیز مامان بالاخره چهارشنبه با ده روز تاخیر واکسنتو زدیم آخه عزیزم هفته پیش مریض بودی و دکتر گفت که یه هفته عقب بیاندازیم زدن واکسن رو خداروشکر تب نکردی ولی عضله پات از چهارشنبه ظهر تا جمعه صبح گرفته بود و نم یتونستی خوب راه بری و بشینی و اون چند روز مجبور شدم پوشکت کنم آخه عزیزه دل مامان چند وقته که دیگه فقط بیرون رفتنی پوشک میشه پسرم مرد شده دیگه خداروشکر خلاصه اینکه اون دو روز به دوتامون هم سخت گذشت و تو پسر گلم هر وقت که می خواستی بلند شی می گفتی درد مامان قربونت بره که همه چیو م یفهمی و معنی درد رو می دونی پسر قشنگ عزیزم خلاصه مامان از چهارشنبه خونه بود 6 روز تعطیل بود حسابی با هم حال کردیم و کلی کیف کردیم با هم پراک رفتی...
16 خرداد 1391

18 ماهگی پرهام

پرهام عزیزم یه سال و نیم شد که تو به دنیا ما پا گذاشتی و با همه سختیها زندگی مار رو قشنگ و دوست داشتنی کردی   یاد روزهای اول تولدت افتادم که چقدر سخت بود و چقدر به من و بابا سخت گذشت تا اینکه تو فرشته کوچولو بزرگ شدی و آقا شدی حالا دیگه خیلی خوب بازی م یکنی و همه چیو می فهمی حرف می زنی و هر طور شده منظورت رو می فهمونی ولی عزیزم چیزی که من و خیلی خیلی نگران کرده غذا نخوردنته نم یدونی چقدر دارم بابت این موضوع عذاب م یکشم و چقدر این روزها برامن سخت می گذره امروز وقت دکتر گرفتیم بریم دکتر شاید یه راه حلی داشته باشه   خیلی دوستت دارم پسر گلم اونروز مامانی می گفت ماشالله خیلی شیرینه و اداهاش خیلی بانمکه راست می گه واقعاً شیرین ...
2 خرداد 1391