پرهام پرهام ، تا این لحظه: 13 سال و 5 ماه و 11 روز سن داره

پرهام همه زندگی مامان و بابا

بهبودی کامل آقا پرهام

خوب عزیزم روز شنبه هم با بابا و عزیزم رفتی بیمارستان با خاله سامی رفته بودی پیش دکتر و همه چی خوب بوده و دستت رو هم دکتر باز کرده بود و یه کوچولو پانسمان کرده بود که گفته بود دو روز دیگه خودتون بازش کنید این عکس روز بعد از ترخیص که از خونه مامانی داریم می ریم خونه عزیزم اینجا خونه عزیزمه داری بازی م یکنی اینجا هم با باباو دوستهاش رفته بودی کردان دست تو دیگه خوب شده بخیه هاش مونده که بستیم خدانکرده آلوده نشه این خانم کوچولو دختر دوست باباس اسمش دینا اینم دوتا دوست و همکار بابا هستن این خونه مامانیه دیگه خداروکر همه چی تموم شده اینم دیشب خونه خودمونه داری منو می ترسونی دیگه دستتو کاکلاً باز کردیم و خوب ش...
17 مهر 1391

روز بعد از عمل

ساعت 2 شب بیدار شدی و اصرار به بازی داشتی و به هیچ عنوان خوابت نمی برد با هم بازی کردیو سی دی دیدم تا ساعت 6که دوتایی خوابمون برد و ساعت 7 بیدار شدیم خداروشکر همه چی خوب بود خیلی خیلی بهتر از اونی که من فکرشو می کردم صبح خاله ندا اومد پیشمون بعد رفت سرکار بعد خاله سامی اومد و پیشمون بود و بعد هم ساعت 9 بابا اومد و یکم پیش تو موند تا من کمی استراحت کنم خیلی خسته بودم و فشار عصبی رو خیلی خیلی زیاد بود خلاصه تا ظهر بتبا پیشمون بود و با هم بازی کردیم و تو عزیزم هم با اینکه دوتا دستات هم بسته بود هیچ مشکلی نبود ساعت 1 رزیدنت دکتر پنجوی اومد و گفت که مرخصی من خیلی خوشحال شدم ولی نیم ساعت بعد اومد گفت که استاد گفته انشب هم بمونه وای نمی دونی من چه ...
17 مهر 1391

روز عمل

روز دوشنبه 3/7/91 روز عمل بود و بدترین روز زندگی من گفته بودن از ساعت 2 شب هیچی بهت ندم که بخوری  تو عزیزم ساعت 5:30 صبح بیدار شدی و تا ساعت 7 یه کم بهت شیر دادم ساعت 6:30 خاله ندا هم اومد پیشمون از ساعت 7 شروع کردی که آب و شیر می خوام تا ساعت 8:30 اینقدر گریه کردی که دیگه ساعت 8:30 از بیحالی خوابت برد فقط خدا می دونه که من چی کشیدم و چقدر بهم سخت گذشت همش می گفتم این چه کاری بود که من کردم و خیلی خیلی عذاب کشیدم خاله تا ساعت 9پیشمون بود و بعد از اومدن بابا رفت سرکار بابا اومد پیشمون و مامانی و بابائی و عزیزم هم پائین تو حیاط نشسته بودن ساعت 10 بیدار شدی و باز درخواست آب و شیر داشتی می گفتی مامان قوق قول یه ذره آب شیر خودت می خواستی پاش...
17 مهر 1391

بدون عنوان

سلام پرهام عزیزه مامان دیگه نمی دونم چه جوری تعریف کنم از حرف زدنت از کارهای بانم و قشنگت از مهربونیت از دوست داشتنت عزیه دل مامان هر رو زکه می گذره بیشتر و بیشتر تو دل همه جا باز می کنی پسر قشنگ دیگه کامل حرف م یزنی و شروع کردی به جمله گفتم درسته که جمله هات هنوز گاهی اوقات کامل نیست ولی کاملاً منظورت رو بیان می کنی عزیزم پسر خوبی شدی و خداروشک رخوب غذا می خوری دیگه نگرانی به اون صورت ندارم و مثل همه مامانها یه دلتگی و نگرانی کوچولو همیشه تو وجوم هست   عزیزم یه موضوعی که فکرمو مشغول کرده عمل انگشت دستته ، تو به دنیا که اومدی انگشت شصت دسته چپت یه کامل یه کم خم داشت که اصطلاحاً می گن انگشت جناقی به ما گفتم تا 18 ماهگی صبر کنید درس...
29 شهريور 1391

خاطرات سفر به شیراز 1

خلاصه اینکه خیلی خوب بود و چهار روز و سه شب اونجا بودیم خیلی خیلی بهتر از اونی بود که من فکر م یکردم به هر سه ما خیلی خوش گذشت حالا عکسهای جاهایی رو که رفتیم رو می ذرام تا همیشه تو خاطرمون بمونه این عکس حافظیه ...
18 مرداد 1391

سفر به شیراز 1

سلام پرهام عزیزم روز چهارشنبه ساعت 8 بعد از خدا حافظی از همه راهی شیراز شدیم سه تایی راه خیلی خیلی خوش گذشت و شما خیلی پسر خوبی بودی بابا پشت برات جا درست کرده بود و با گذاشتن چمدان صندلی پشت تا صندلی جلو یه سطح کرده بود و کنارش هم صندلی ماشین بود که شما اصلاً توصندلی خودت نشستی و اسباب بازیهات رو هم کنارت داشتی خداروشکر خیلی پسر خوبی بودی و با اینکه رفت 18 ساعت طول کشید اصلاً اذیت نکردی اصلاً این یه عکس که موقع رفت بعد از قم تو رستوران آفتاب گرفتیم خلاصه اینکه به سلامتی رفتیم هتل چمراه شیراز هتل فوق العاده بود و تو همین که وارد اتاق شدی شروع کردی رقصیدن و خیلی خوشحال بودی و حال میکردی مخصوصاً اینکه پنجره های بزرگی هم داشت که تو ...
18 مرداد 1391