پرهام پرهام ، تا این لحظه: 13 سال و 5 ماه و 11 روز سن داره

پرهام همه زندگی مامان و بابا

دلیل نذاشتن عکسهای پرهام

پسر کوچولو مامان داریم خونمون رو درست می کنیم و واسه همین مامان کامپیوتر خونه دسترسی نداره که بتونه عکسهای نازتو بذاره بابا داره همه سعی خودشو می کنه که زودتر من و تو و بابا بتونیم تو خونه خودمون باشیم به محض آماده شدن خونه حتماً حتماً عکسهای نازتو می یارم و می ذارم اینجا
20 شهريور 1390

شیرین کاری های پرهام

عزیزم تو الان خوب می شینی ، از همه جا می گیری و بلند می شی ، رورئکت رو خیلی دوست داری ، تو کالسکه می گیری از لبش و وای می ایستی ، بابا دد و ماما و رو میگی و خیلی صداهای قشنگی از خودت در میاری خوراکی خیلی خیلی دوست داری و همه جی می خوری . خداروشکر تا حالا مریضی بد جور نداشتی بابا خیلی خیلی خیلی دوسست داره و هرچقدر هم خسته باشه بازم با تو کشتی می گیره و مامان همه زندگیش با تو می گذره همه دوستت دارن و اینو از چهره و رفتارشون کاملاً می شه فهمید بابا بزرگها و مامان بزرگها عاشقتن خیلی بامزه آواز می خونی و حموم که می ری کلی کیف می کنی و عزیزم خیلی و خیلی و خیلی شیرین کاری های دیگه فوق العاده شیطون هستی و یه لحظه آروم نداری عززم ماما...
20 شهريور 1390

یک تا 10 ماهگی پرهام

روز سوم به دنیا اومدن تو جوجه مامان بود که بردیمت واسه آزمایش و از کف پات خون گرفتن و بعد رفتیم شناسنامتو گرفتیم و بابا اومدیم خونه مامانی خداروشکر هیچ مشکلی نداشتی روز نهم به دنیا اومدنت بردیمت دکتر و گفتن که زردی داری و دنیا برای من و بابا سیاه شد و بابا هی منو دلداری می داد که چیزیی نیست بعدم با عمو فرشید و عمو علی رفتن و دستگاه آوردن خونه مامانی و تو تا صبح تو دستگاه بودی بدترین شب عمرم بود صبح بریمت دکتر ( مرکز طبی ) پیش زن دایی سامعه و بعد از آزمایش خون گفتند که از 16 به 10 رسیده و خیاله ما راحت شد روز 25 به دنیا اومدنت رفتیم خونه خودمون و یه زندگی جدید سه نفره شروع شد خلاصه تو هی بزرگ می شدی و با خواب اصلاً رابطه خوبی نداشتی و...
20 شهريور 1390

بدون عنوان

بعد از دینا اومدنت تا ساعت 3 تو ریکاوری بودم و هی به پرستارها اصرار می کردم که منو ببرید بیرون خلاصه ساعت 3 اومدم بیرون دیدم بابا، مامانی ، بابا بزرگ ، مامان بزرگ و بابائی ، خاله همه پشت در منتظر هیتن و منو بردن تو اتاق اتاق خصوصی با یه تلویزیون و یخچال و حمام بود و خاله شب پیشم موند بابا از دیدن تو خیلی خوشحال شده بود واز من هی احوالپرسی می کرد و ذوق زده بود همه و همه خوشحال بودن و نوبتی تو رو بغل می کردن ونظر می دادن ولی همه می گفتن شبیه بابا هستی تو ریکاوری هم من تورو دیدم گفتم چقدر شبیه حمید هستش این اولین جمله من بود وقتی تو رو دیدم . هزار با رخدارو شکر کردم و خوشحال شدم روز بعد مامان بزرگ اومد پیشم و خاله رفت تا ظهر ظهر بابا اومد...
20 شهريور 1390

درودل با پسر یه دونه مامان

سلام عزیزه دل مامان می دونم خیلی دیره واسه نوشتن خاطرات ولی عزیزم راستش تازه یاد گرفتم . قصه از اینجا شروع شد که : آخرین شب سال  88 با بابا رفته بودیم خونه خاله ندا صبح بابا رفت سرکارو خاله منو تا مترو رسوند آخه روز آخر سال بود و همه کار داشتن من که احساس می کردم خدا که خیلی دوستم داره بهم لطف کرده و یه نی نی ناز بهم داده رفتم و یه بی ی چک گرفتم و رفتم خونه وقتی جوابش مثبت شد از خوشحالی داشتم بال در می آرودم زنگ زدم به بابا و گفتم یه خبر خیلی خیلی خوب براش دارم وقتی گفتم خیلی خوشحال شد . شب که اومد خونه خیلی راجع بهش صحیبت کردیدم و قرار شد با توجه به اینکه شب سال تحویل بود و چند روز تعطیلی در پیش داشتیم بعد از تعطیلات بریم آزمایش خلاص...
20 شهريور 1390