پرهام پرهام ، تا این لحظه: 13 سال و 4 ماه و 11 روز سن داره

پرهام همه زندگی مامان و بابا

روز عمل

1391/7/17 8:37
نویسنده : شیوا
568 بازدید
اشتراک گذاری

روز دوشنبه 3/7/91 روز عمل بود و بدترین روز زندگی من گفته بودن از ساعت 2 شب هیچی بهت ندم که بخوری  تو عزیزم ساعت 5:30 صبح بیدار شدی و تا ساعت 7 یه کم بهت شیر دادم ساعت 6:30 خاله ندا هم اومد پیشمون از ساعت 7 شروع کردی که آب و شیر می خوام تا ساعت 8:30 اینقدر گریه کردی که دیگه ساعت 8:30 از بیحالی خوابت برد فقط خدا می دونه که من چی کشیدم و چقدر بهم سخت گذشت همش می گفتم این چه کاری بود که من کردم و خیلی خیلی عذاب کشیدم خاله تا ساعت 9پیشمون بود و بعد از اومدن بابا رفت سرکار بابا اومد پیشمون و مامانی و بابائی و عزیزم هم پائین تو حیاط نشسته بودن ساعت 10 بیدار شدی و باز درخواست آب و شیر داشتی می گفتی مامان قوق قول یه ذره آب شیر خودت می خواستی پاشی با سرم و اینها بری از یخچال آب برداری وای خیلی خیلی حس بدی بود بابا بغلت کرد و با سرم اینها تو سالن بخش می گردوندت و تو بیحال تر از اون بودی که دیگه حتی گریه کنی و سرت رو رو شونه بابا گذاشته بودی و هرچند وقت یه بار م یگفتی مامان قول آب شیر یه ذره خلاصه فقط خدا می دونه به من و بابا چی گذشت تا اینکه با خاله سامی تماس گرفتم و خواهش کردم که از اتاق عمل ساعت عملت رو بپرسه ونهایتاً ساعت 11 زنگ زد که میان ببرنت اتاق عمل

 

خلاصه ساعت 11 اومدن که ببرنت اتاق عمل تو عزیزم حاضر نشد یکه ر تخت بخوابی و بغل بابا رفتیم تا دم اتاق عمل اونجا یه آقایی تورو از بابا تحویل گرفت و تو با گریه رفتی و من دیگه نتونستم طاقت بیارم و از دل تنگی وغصه و ناراحتی بغضم ترکید و با صدای بلند گریه می کردم مامانی و عزیزم و بابایی دلداریم می دادن و با بابا رفتی که یه دوری بزنیم خلاصه ساعت 12:20 خاله زنگ زد که از اتاق عمل آوردنت تو ریکاوری و ساعت 12:45 صدامون کردم که من بدو اومدم پیشتتا منو دیدی بلند شدی گفتی بریم وای پرهام وقتی دیدمت دنیا رو بهم دادن

خلاصه اینکه اومدیم اتاق و حالت خوب بود مامانی و عزیزم و بابایی یکی یکی اومدن دیدنت و بابا هم پیشمون بود تا اینکه قرار شد اونها برن ناهار بخورن و برای ساعت ملاقات برگردن خداروشکر حالت خوب بود و از همون لحظه که اومدی آب بهت دادیم و خدارو هزار مرتبه شکر سختی ها تموم شد

ساعت دو و سی ملاقات بود و مامانی بابایی عزیزم بابا رضا خاله فائزه علی عمو ایمان پندار اومدن خاله سامی هم که پیشمون بود و ساعت 4 همه رفتن و ساعت 5 هم خاله ندا اومد پیشمون و همه با یه عالمه کادو و اسباب بازی اومده بودن تو عزیزم خلی خیلی خوب با ای نکه هر دو دستت بسته بود بازی م یکردی و هیچ مشکلی نداشتی همه دوستهای من و بابا و مامان دوستهای تو عزیزم  هم زنگ زدن و جویای حال تو عزیزم شدن که از همشون ممنونم بعد از رفتن خاله که آخرین ملاقاتی بود تو هم در حین دیدن عمو پورنگ خوابیدی  و من ساعت 8 چون خیلی خسته بودم خوابیدم

اینم دستت که عمل شده

اینجا هم بعد از یه روز سخت خوابیدی

خلاصه اینکه امیدوارم هیچوقت هیچوقت دیگه از این روزها نداشته باشیم

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (4)

مامان آدرین
17 مهر 91 20:02
وای شیوا جون اشکم دراومد بخاطر تو و پرهام . خیلی سخت بهت گذشته واقعا خدارو شکر که بسلامتی بخیر گذشت.ایشالله که این آخرین باری باشه که پاتون به بیمارستان رسیده.
از طرف من پرهام نازو محکم ببوس.:



مرسی امینه عزیز انشالله تو و آدرین جون همیشه سالم و سرحال و شاد باشید
ثمین
18 مهر 91 10:07
الهی که من بمیرم واسه پرهامم. شیوا من یه چند وقتیه که از نی نی سایت و بچه ها غافلم به خاطر سنگینی کارم و محدودیت اینترنتم . ببخش که از جریان پرهام بیخبر بودم. ببخش که نتونستم تو اون شرایط سخت کنارت باشم. واقعاً درکت میکنم که چه روزای سختی رو گذروندی. و خدارو شکر میکنم که الان حال جوجو طلا خوب شده .امیدوارم که دیگه هیچ وقت گذرتون به بیمارستان نیوفته و همیشه سلامت باشین.


مرسی ثمین عزیزم ممنون از لطفت امیدوارم تو و ارمیا عزیزم همیشه سلامت و شاد باشید
ثمین
18 مهر 91 10:08
الهی که من فدای اون اشکات بشم پرهااااااااااام
ملی جوون
20 مرداد 92 12:40
عزیزززز دلم پرهامممم دختر اشکم در اومدددد الهی بچه ها خیلی گناه دارن وقتی مریض میشن...الهی دیگه هیچ وقت این حسو تجربه نکنی شیوا جوون...

پرهامتو ببوس