پرهام پرهام ، تا این لحظه: 13 سال و 4 ماه و 11 روز سن داره

پرهام همه زندگی مامان و بابا

تولد سه سالگی پرهام گلم

سلام پرهام عزیز مامان می دونم که دیر اومدم ببخش مامان جان دیگه واسه خودت مردی شدی تولد سه سالگیت هم به خوبی برگزار شد و خداروشکر دیگه پسرم بزرگ شده و به اصطلاح از آب و گل در اومده عزیزم دیگه رفتی تو 4 سال مامان جان انشالله همیشه موفق و شاد باشی عزیزم چی بگم از بزرگ شدنت ، از حرف زدنت از شیرین کاریهات از شیطونیات ماشالله شیطونی نگو به معنی واقعی از دیوار راست بالا می ری روز بعد از تولدت گفتی من دیگه بزرگ شدم می خوام تنها بخوابم و خودت رو تختت دراز کشیدی و خوابیدی نه دیگه شیشه ای و گولاخی ( آخه به گوش میگی گولاخ و موقع خواب حتماً باید بگیریش ) صبح بیدار شدی قربونه بزرگیهات برم عزیزم الان یه عکس خوشگل از تولدت می ذارم اینم یادگاری انش...
5 آذر 1392

مرور خاطرات - از شیر گرفتن آقا پرهام

خوب پرهام عزیزم مامان راستش هنوز وقت نکردم عکسهاتو بزارم و خیلی از این بابت شرمنده ام امروز اومدم با هم خاطراتمون رو دوره کنیم و بعداً که با هم اینها رو می خونیم یاد روزهای خوب و شادمون بیافتیم که انشالله تا سالیان سال ادامه خواهد داشت . راستش روز 4 شنبه دقیقاً یک هفته پیش شب من و شما به نیت گرفتن شما از شیر رفتیم خونه خاله فائزه ، عمووحید نبود و بابا حمید هم شبکار بود و تو دیگه بزرگ شده بودی و دو هفته هم بیشتر از سهمت شیر خوردی و این موضوع رو اشتهات هم تاثیر منفی داشت این بود که دیگه قاطع و جدی دست بکار شدیم و تو این قضیه خاله فائزه خیلی خیلی کمکم کرد . خلاصه از اون شب شروع کردیم به پروژه از شیر گرفتن و موقع خواب با خاله فائزه بردیم و...
20 مرداد 1392

عکسهای جدید پرهام گلم

سلام پسر فشنگم عزیزم واست سه تا عکس خوشگل آوردم بذارم ببینی آدم با دیدن این عکسها واقعاً متوجه میشی که عزیز دلم چقدر بزرگ شدی انشالله 120 ساله شی دوست دارم دوست دارم دوست دارم دوست دارم هوارررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررتا وای عزیزم خدا حفظتون کنه خیلی دوستتون دارم دوتاتونو ...
12 تير 1392

مرور خاطرات

سلام پرهام عزیزم پسر قشنگم امروز دقیقاً 2 سال و 6 ماه و 24 روزت شده دیگه خداروشکر بزرگ شدی و همه کارهاتو خودت انجام می دی و به اصطلاح دیگه از آب و گل در اومدی عزیزه مامان دیگه جیشت رو میگی و کاملاً مستقل شدی عصرها وقتی من از سرکار برمی گردم میگی مامان شیوا من دلم برات تنگ شده بود ، نگرانت بودم بمون پیش من دنیا رو بهم می دم پسرم اینقدر بزرگ شده که نگرانم میشه نیم دونی چه روزهای قشنگی دارم با هر لحظه بزرگ شدن تو دیدن پشذفتت و باهوشیهات زندگیم جون می گیره و لحظه لحظه زندگیم شیرینه شیرین میشه روزهای خوبی رو کنار هم می گذرونیم و ساعتهای خوشی داریم . خدا انشالله به هر سه مون سلامتی بده و این روزهای خوب رو ازمون نگیره همچنین به همه اطرافیا ...
26 خرداد 1392

صحبتهای دلنشین آقا پرهام

از حرف زدنت چی بگم سر قشنگ که ماشالله عین بلبل حرف می زنی چشمهاتو که باز می کنی یه کلمه می گی که معمولاً این جمله است مامان شیوا گجاس یا ارمی کو یا عمو پورنگ بده یا بریم خونه عزیزم یا بابا کجا رفت یکی از اینها رو می گی و روز روع می شه و تا لحظه ای که از فرط خستگی بیهوش میشی همچنان داری حرف می زنی و ماشالله فک به هیچ عنوان استراحت نمیکنه قربونت برم عاشق حرف زدن قشنگتم پسر گلم می خوام چند تا از کلمه های قشنگ رو بگم مامان شیوا : پرهام پرهام : جام ( جان ) مامان شیوا : این چیه پرهام : چیم ( چی ) مامان شیوا : پرهام کجایی ؟ پرهام : قامن شدم یکی از جمله های که دائم توسط پرهام تکرار میشه : دیروز تو کجا بودی ؟ مامان شیوا گجاس؟ &n...
24 دی 1391

تولد دو سالگی آقا پرهام گل

سلام پرهام عزیزم بالاخره دو ساله شدی و دو ساله خوبه خوبه خوب رو با هم گذروندیم عزیزه دلم دقیقاً دو سال پیش همین ساعت من رو از اتاق عمل آوردن تو ریکاوری و تو عزیز دلم  دقیقاً 25 دقیقه بود که به دنیا اومده بودی جوجوی مامان نم یدونی چه روزهای خوبی رو با هم داشتیم عزیزم چقدر دوستت دارم و داشتم و خواهم داشت خدا می دونه و هر روز این دوست داشتن و وابستگی بیشتر و بیشتر می شه عزیزم خدا حفظت کنه که همه زندگی من و بابا هستی چه بگم از شیطونیات و حرف زدنهات و شیرین کاریهات چی بگم که قابل وصف نیست دیگه کامل جمله می گی خداروشکر غذا و اشتها و قدو وزنت هم خوبه عزیزم ولی پسر قشگم خیلی خیلی خیلی شیطونی و اصطلاحاً از درو دیوار بالا می ری دیشب خون...
30 آبان 1391

بیمارستان و عمل دست پرهام

سلام پرهام عزیزم بازم با تاخیر اومدم شرمنده فکرم خیلی مشغول بود و ذهنم درگیر تر از اون بود که بیام و همه خاطرات عمل دستت رو به خاطر بیارم و بنویسم ولی امروز صبح خداروشکر دیدم که دیگه همه بخیه ها هم جذب شدن و نخهاش هم افتاده و خداروشکر دستت خوب شده و الان دیگه فقط جای عمل رو دست کوچولو خوشگلت مونده که اونم زوده زود از بین می ره حالا که خیالم راحت شده از لحظه اول برات می نویسم   روز یک شنبه 2/7/91 صبح به همراه بابا بعد از خداحافظی از مامانی و بابائی و عزیزم و بابا رضا راهی بیمارستان شدیم وقتی رفتیم پذیرش گفتن که جا ندارن و اتاق خصوصی رو هم که اصلاً حرفشو نزن زنگ زدیم خاله سامی اومد و قرار شد تا ساعت 11 صبر کینیم که برامون اتاق خالی ...
17 مهر 1391

دوره خاطرات و شیرین زبونیهای آقا پرهام

خوب حالا یه کم از حرفها ت بگم راستش خیلی زیاده من یکی دوتاشو می گم تو می گی من قهریم ( قهرم ) یا شفشام ( با کفشهام ) شفش آبی ( کفش قرمزهات ) دوشت ندایم ( دوست ندارم ) حالا چرا خدا می دونه به من میگی مامان شیبا به بابا میگی با حمید دیگه همه چیو می گی و خیلی خیلی خوب حرف می زن راس ساعت 6:30 صبح بیدار م یشی میگی مامان پاشو صپه بازی شب ساعت 9 می گی تادیکه لالا شبه همش می گی باید بیای تو اتاق با من بازی کنی  از لحظه ای که من میام خونه یه لحظه حاضر نیستی ازم جدا شی وای به روزی که بخوام برم حمام یا حتی دستشویی اینقدر گریه می کنی شبا دوست داری با من و بابا با هم بازی کنی سی دی عمو پورنگ رو برای بار هزارم می ذاری و میگی بابا بدو سی دی خل...
17 مهر 1391